داستان بازی The Last of Us
"به قلم ابوالفضل مولایی"
برای مشاهده داستان ویدیویی این بازی در یوتوب کلیک کنید
شما میتوانید خلاصهی داستان این بازی را از طریق ویدیو بالا تماشا کنید یا برای روایتی کاملتر، متن زیر را بخوانید.
در صنعت بازیهای رایانهای بدلیل محدودیت روایت داستان بخاطر عناصر گیمپلی، اغلب موارد شاهد داستانهای درام و ملودرام و بوجود آمدن روابط احساسی و عاشقانه نمیشویم؛ مگر آنکه نوابغ قلم، دوربین و موس و کیبورد را بدست بگیرند. یکی از این تیمها که پر از نوابغ داستانگویی است، استادیو معروف ناتی داگ میباشد. استادیویی که افتخارات و جوایزش از حد صنعت بازیسازی فراتر میرود. The Last Of Us هم با اندکی بحث و مراوده، بدون شک یکی از بهترینهای داستانسرایی این استادیو است. حال با شما همراه پردیس گیم هستیم تا داستان این شاهکار بی بدیل سال ۲۰۱۳ این استادیو را یکبار دیگر در کنار هم یاد کنیم و برای نسخه دوم بازی که کمتر از ۲ ماه دیگر عرضه خواهد شد هم آماده باشیم.
داستان بازی در سال ۲۰۱۳ روایت میشود، در همان سال انتشار بازی، در ایالت تکزاس. سارا روی کاناپه خوابیده است که جول در حال مکالمه با تلفن وارد هال میشود. صدایش در حال صخبت کردن با برادرش روی تلفن کمی بلند است چون نمیداند که سارا آنجا منتظر پدرش است و میخواهد برای تولدش او را سورپرایز کند. بعد از ورود جول و دیدن سارا که بیدار است، مانند هر پدر نگرانی، دیالوگ " نصف شبه،چرا هنوز نخوابیدی " رو تکرار میکند. سارا یک دفعه از جایش میپرد، به ساعت نگاه میکند و بعد آسوده میشود؛ میگوید خوب هنوز که امروز است. جول هنوز نمیداند امروز چه روز عزیزی برای دخترش است. سارا ساعتی که معلوم نیست چقدر زمان برده است تا پول مورد نیازش را جمعش کند را به پدرش میدهد. جول سکوت میکند و ساعت را به دستش میبندد. سارا همچنان به پدرش مینگرد—برایش مهم است که پدر باابهت و ساکتش چه عکسالعملی دارد. ناگهان با دیالوگ " اوه عزیزم، فکر کنم ساعته شکسته و کار نمیکنه اما ساعت خوشگلیه" سارا شتابان و “نه نه” گویان به سمت ساعت میآید و متوجه میشود که پدرش شوخی میکرد، مثل همیشه.
سارا در حالی که پدرش تلوزیون تماشا میکند، همانطور روی کاناپه بیهوش میشود. جول بعد از آنکه متوجه میشود سارا خوابیده است، تلوزیون را خاموش میکند، سارا را به آغوش میکشد و سمت تختش روانه میشود. چند ساعت نمیشود که سارا دوباره با صدای زنگ تلفن برمیخیزد و جوابش میدهد. عمو تامی برادر جول پشت خط است و هراسان به سارا میگوید “عزیزم وقت توضیح ندارم تلفن را به پدرت بده، وضعیت خطرناکه”. سارا میگوید او اینجا نیست و تام به سرعت جواب میدهد خوب پس پیداش کن. سارا بعد از آنکه بلند میشود تعلیق آخرالزمان شروع میشود. همه چیز تغییر میکند آن هم در چند لحظه. دوربین خبرنگار یک کانال تلوزیونی منفجر میشود و صقحه تلوزیون سیاه میشود. یک انفجار مهیب در بیرون پنجره رخ میدهد…
سارا به طبقه پایین میرود، ناگهان جول از بیرون وارد میشود. از سارا میپرسد حال خوبه عزیزم؟ سارا جواب میدهد بله. جول درحال پر کردن اسلحه داخل میز مطالعه است که ناگهان جیمی همسایه بغلی به طوری که انگار کنترل خودش را ندارد، شروع به تنه زدن به در شیشه ای میکند. جول میگوید “جیمی بس کن، بهت اخطار میدم، جیمز!!” و ماشه را میکشد. سارای وحشتزده به او آهسته زمزمه میکند "تو به او شلیک کردی". جول در پاسخ میگوید "چیزهای بدی رخ میدهند".
بعد از مکالمه دوتایی به بیرون میروند و سوار ماشین تامی میشوند. هیچ رادیویی در کار نیست. خانه همسایهشان در حال سوختن است. جول اجازه سوار کردن یک مرد و زن و بچهاش را نمیدهد، میگوید ما هم بچه داریم و خطرناک است. تام و سارا مخالفت میکنند اما حرف حرف جول است. به سمت شهر روانه میشوند تا آنجا پناه بگیرند که در ترافیک سنگین آدمها گیر میکنند. از میان آدم ها به زور رد میشوند که ناگهان یک ماشین به سرعت با آنها تصادف میکند. جول پنجره را میشکند و سارا را از صندلی عقبی که انگار بخاطر ترس دچار فلج موقت شده است را به آغوش میکشد و همراه با تام فرار میکنند. همه جا پر از زامبی است. یک سینما در فاصله کم منفجر میشود و به سمت میانبر حرکت میکنند، زامبیها دنبالشان میکنند و نمیگذارد بعد از ورود به باری که برای پناه گرفتن به آن رفتند را درش را ببندند، تام از تهاجم زامبیها جلوگیری میکند و میگوید "تو برو، سارا رو داری، من میتونم زامبیها پشت سر بذارم. بعدا بهتون ملحق میشم". جول شروع به فرار میکند و بعد از رسیدن به آرامش و در آمدن از جهنم، زامبیهای پشت سرش توسط یک مامور سلاخی میشوند و نجات مییابد. جول به سارا آرام میگوید "عزیزم در امنیتیم". سرباز پشت تلفن قضیه را به افسر ارشدش انتقال میدهد. دستور داده میشود که باید به شهروندان شلیک کند، میگوید " اما قربان یک دختر بچه است " شروع به تیراندازی میکند تا وظیفهاش را انجام دهد. سارا کشته میشود و زمانی که میخواهد کار جول هم تمام کند، تام از ناکجا آباد میآید و نجاتش میدهد. جول سارا را گریه کنان به آغوش میکشد.
۲۰ سال گذشته است. جول کمی پیر شده است و با زنی به نام تِس دوست است؛ به روایاتی اینها جدا نشدنی هستند. شهر توسط ارتش قرنطینه شده است و ورود و خروج هر کسی را بررسی میکنند و هر کس که آلوده شود هم با تیر خلاصش میکنند تا قارچ را منتشر نکند. تس به شخصی بنام رابرت اسلحه قرض داده است. رابرت هم چون به کسانی دیگری بدهکار بوده است، اسلحه هارا فروخته. تس و جول بعد از بازجویی رابرت و شکستن دستش توسط جول(!) متوجه میشوند که اسلحهها به گروه یاغی فایرفلایها فروخته شدهاند. تس متوجه خطر میشود و کار رابرت را با گلوله تمام میکند و از جول میخواهد به دنبال فایرفلایها بروند که ناگهان رهبرشان سروکله اش پیدا میشود؛ درحالی که از ناحیه شکم هم زخمی شده است. او در ازای اسلحهها از جول و تس میخواهد یک بسته را از شهر خارج کنند. همان لحظه سروکله ارتش پیدا میشود و چون آنها در ناحیه ممنوعه هستند، پنهان شده و به سمت پناهگاه رهبر فایرفلایها راهی میشوند. به محض ورود به پناهگاه، دختری با یک چاقو به جول یورش میاورد ولی تس جلوی او را میگیرد. اسم دختره اِلی است و بسته هم او میباشد.
قرار بر این میشود که جول و اِلی با همدیگر که از همان لحظه دیدار اوقات خوشی با هم نداشتند، به سمت بیرون شهر بروند و بعد از آنکه رهبر فایرفلایها اسلحه را به تس نشان داد و تایید کرد، به همدیگر ملحق میشوند. جول و الی از همان ابتدا شروع به تکه انداختن به همدیگر میکنند و بعد از دزدکی رد شدن از مأمورها، رد کردن چند ماشین گشت و رسیدن به پناهگاه اصلی خودشان، جول روی کاناپه دراز میکشد و میخوابد. الی از جول میپرسد “الان باید چه کار کنیم؟” و جول با سردی پاسخ میدهد “انتظار میکشیم و مطمینم تو هم راهی پیدا میکنی که وقتت را بکشی”. الی طعنهزنان میگوید "ساعتت هم شکسته"، جول نیشخند میزند و به خواب میرود. چند ساعتی میگذرد و جول به خاطر کابوسهایش خواب خوبی هم نمیکند، انگار خواب بدش بخاطر دختر از دست رفتهاش است. بلند میشود و با دیالوگ الی مواجه میشود "من هیجوقت اینقدر به بیرون نزدیک نبودم، چقدر تاریک است". الی ۱۳ سال سن دارد و دنیای قبل از آخرالزمان را ندارد. سرو کله تس پیدا میشود و میگوید اسلحهها واقعی هستن و دخترک را باید به ساختمان گرد شهرداری برسانیم. جول قبول میکند و به سمت هدف راهی میشوند. اما سر راه و لحظه خروج از شهر، توسط دو مأمور دستگیر میشوند. یکی از مأمورها با کیت دیجیتالی، از تس و جول تست آلودگی میگیرد. نوبت به الی میرسد و مأمور کیت را روی گردنش میگذارد. اما بمحض تمام شدن پروسه نتیجه کیت، الی یک چاقو از کیفش را درمیآورد و به پای مامور میزند.
جول و تس اسلحه میکشند و کار مامورها را تمام میکنند. کیت الی روی زمین افتاده است و تس تصادفا آن را میبیند. نتیحه تست مثبت بوده است. تس رو به جول با نگرانی میگوید “نگاه کن”. جول کیت را وقتی میبیند، میگوید "خدای من، مارلین برای ما تله گذاشته است؟ چرا ما باید یک دختر آلوده را از شهر رد کنیم؟". الی به سرعت پاسخ میدهد "من آلوده نیستم"، جول هم عصبی رو به او میکند و میگوید “پس این چیه؟” الی آستین دستش را بالا میزند و جای گاز گرفتن زامبی را نشان میدهد. جول به سرعت میگوید "برای من اهمیتی نداره چه طوری آلوده شدی"، الی نیز میگوید "سه هفته است اینطوریه". تس در ابتدا حرف الی را باور نمی کند ولی او توضیح میدهد که قرار است از پادتنهایش واکسن تهیه کنند. جول سرخستانه مقاومت میکند(چون قبلاً هم وعده واکسن را شنیده بود) و سعی میکند تا تس را منصرف کند. اما تس، جول را متقاعد میکند که راه خودشان را ادامه دهند؛ شاید کورسوی امید برای نحاتشان باشد.
بعد از تلاش های فراوان و رسیدن به ساختمان مقصدشان، با جنازههای فایرفلایها مواجه میشوند. تس به سرعت به سمت جنازههای فایرفلایها یورش میبرد و بااسترس به دنبال نقشه یا نامهای سمت فایرفلایها میگردد تا مسیر خودشان را ادامه دهند. جول متعجبانه میگوید "داری چیکار میکنی؟ تس این ما نیستیم، ما بازمانده ایم!". تس پاسخ میدهد "ما آدمهای عوضیای هستیم، تو درباره ما چی میدونی؟" سپس با چند اشاره و در نهایت با دیالوگ "اینجا آخر منه و نمیتونم ادامه بدم"، الی میگوید "خدای من، او آلوده شده است". الی که خود در شرایط تس بوده، با رفتار یک شخص آلوده آشناست. بعد از نشان دادن جای زخم به جول، سروکله سربازها پیدا میشود. تس، جول را راضی میکند که مسیر را ادامه دهد تا اگر درست باشد، دیگر آدمهایی مثل آنها پیدا نشوند و زجر نکشند. جول خشک شده است و عکس العملی نمیتواند نشان دهد. تس میخواهد جلوی سربازها بگیرد و حواسشان را پرت کند تا جول و الی بتوانند فرار کنند. تس از عوض شدن میترسد. جول و الی به سرعت خارج میشوند و صدای تیراندازی تس را در داخل ساختمان هم میشنوند.
جول و الی بعد از خروج از ساختمان برنامه میریزند تا به شهر دیگری بروند و از بوستون خارج شوند تا آنجا بیل، که به جول مدیون است، برایشان ماشین پیدا کند. بوسیله ماشین به ایالت وایومینگ بروند و آنجا از تام که قبلا عضو فایرفلایهای بوده است، محل آزمایشگاه فایرفلایها بپرسند. بعد از تلاشهای فراوان و رسیدن به شهر دیگر و رد شدن از تلههای فراوان بیل. او را ملاقات میکنند. بیل، مرد سرسخت و با اصولیست که برای زنده ماندن هرکاری میکند و از ماجراجویی بیزار است. بعد از مقاومت بی نهایت تصمیم میگیرد به آنها کمک کند. درست است که جول و بیل از دردسر بیزارند اما از دیالوگهایشان مشخص است که رفیقهای قدیمیاند و لطف جول هم به بیل، لطف بزرگی بوده است. بعد از پیدا کردن قطعات ماشینها و انتقال قطات به یک ماشین واحد به راه میافتند. بیل سر راه پیاده میشود و بعد از چند دیالوگ با خداحافظی میکند و جول و الی به سمت مقصد راهی میشوند. در داخل ماشین مشخص میشود که الی یک مجله از بیل دزدیده است و جول هم پوزخندی میزند.
بعد از رسیدن به ایالت پلی سیلوانیا در یک شهر خالی از سکنه و سوت و کور، مجبور میشوند از اتوبان به دلیل ازدیاد زیاد ماشینها خارج شوند و مسیرشان را از داخل شهر ادامه دهند. آنجا توسط چند راهزن غافلگیر میشوند و تصادف میکنند. به سختی نجات مییابند و با بررسی خانه راهزنها با عمق غیرانسانی آن اشخاص آشنا میشوند. برخی صحنههای دلخراش که حتی نوشتنشان با قلم نیز سخت است. بعد از ادامه مسیرشان با پای پیاده به ۲ برادر سیاهپوست با نامهای هنری و سم برمیخورند که آنها هم در تلاش برای زنده ماندناند. هنری به مانند جول دنیای قبل از آخرالزمان را دیده است اما سم بمانند الی نوجوان است و دنیای قبل از آخرالزمانش فقط در قصههاست. بعد از نجات جانشان توسط جول به یک پناهگاه میرسند. به همدیگر عادت میکنند و چفت میشوند. ناگهان سم متوجه میشود که آلوده شده است. بعد از حمله به الی، جول و هنری متوجه قضیه میشوند. جول برای کمک به سمت الی میرود تا نجاتش دهد اما هنری اسلحه میکشد و اجازه اینکار را نمیدهد. هنری خشک شده است، نمیداند چه کاری باید انجام دهد! به برادر عزیزش شلیک کند و جان الی را نجات دهد یا خیر؟ هنوز با واقعیت روبرو نشده است. جول فریاد میزند هنری! که ناگهان هنری اسلحه را از سمت جول به طرف برادرش میبرد و شلیک میکند، الی نجات مییابد. هنری همانطور که خشک شده است متوجه میشود که دیگر زندکی کردن بدون برادر عزیزش نتیجه ندارد. هنری اسلحه را روی پیشانیاش میبرد و ماشه را میکشد.
جول و الی مسیرشان را ادامه میدهند. آنها به کمپ تام میرسند که تبدیل به یک شهرک و پناهگاه شده، و ۲ برادر و رفیق قدیمی یکدیگر را ملاقات میکنند. این شهرک اصولی و نظامی است و همسر تام هم آدم بسیار سختگیری است. جول و تام قبلاً بخاطر بداخلاقی جول برای از دست دادن دخترش جروبحشان شده بود و از همدیگر جدا شده بودند. جول از تامی میخواهد تا بقیه مسیر را تام و افرادش ببرند و مشتلق رساندنشان را خودشان بگیرند. تام ابتدا قبول نمیکند و سرسختی میکند اما بعد از اصرار برادرش قبول میکند. الی متوجه قضیه میشود و چون نمیخواهد از جول جدا شود یک اسب برمیدارد تا فرار کند. تام و جول به دنبال الی راهی میشوند و اورا در یک خانه متروکه پیدا میکنند. بعد مکالمه با یکدیگر قول جول مبنی اینکه بعداً به او گیتار زدن بیاموزد، تصمیم میگیرند که جول، بقیه راه را هم برود. البته جول ترسش ادامه مسیر نبود، بلکه ترس از دست دادن الی را داشت؛ ترس از دست دادنش درست مثل دختر کوچکش.
جول و الی بعد از رسیدن به دانشگاه کلورادو و لذت بردن از طبیعت بینظیرش، متوجه میشوند که آن هم تلهای بیش نبوده و خبری از فایرفلایها نیست. جول از ناحیه شکم زخمی میشود و الی به سرعت اورا روی اسب سوار میکند و فرار میکنند. بعد از رسیدن به یک پناهگاه و بیهوش شدن جول. الی او را به سمت خانه میکشد و حتی برایش یک تشک هم تهیه میکند تا راحتتر استراحت کند. حالا الی باید هم از خودش مراقبت کند و هم از جول! ابتدا یک خرگوش شکار میکند و بعد چشمهایش به یک آهو میافتد، بعد از سختیهای فراوان شکارش میکند. آنجا با دیوید آشنا میشود، دیوید میگوید ما میتوانیم با آن آهو اگر چیزی میخواهی تاخت بزنیم. دیوید از گروه بزرگتری بوده است و آنها هم خسته و گرسنه اند. الی سریعا میگوید اگر پنی سیلین دارید با آن تاخت میزنم، اما هیچ جا با شما نمیروم. دیوید، دوستش را میفرستد تا پنی سیلین و سورنگ بیاورد. بعد از دریافت پلی سیلین الی قرار است آهو را به آنها دهد. دیوید و الی کمی صمیمی میشوند، با آنکه الی از نزدیک شدن میترسید. بعد از فرار از دست زامبیها، دیوید به الی پیشنهاد میدهد که با آنها بماند، البته نه با لحنی دوستانی! الی پنی سیلین را برمیدارد و به سمت جول فرار میکند، اما متوجه نمیشود که دنبال شده است.
الی کمی غذا از همان خرگوش شکار شدهاش به جول میدهد و پنی سیلین را هم به او تزریق میکند. سپس بعد از حمله افراد دیوید، الی سریعاً از پناهگاه خارج میشود تا افراد دیوید، جول را پیدا نکنند. سوار اسب میشود و به سرعت دور میشود. اسبش توسط افراد دیوید کشته میشود و سقوط میکند. چند نفر از افرادش را میکشد و راه خودش را باز میکند، اما بالاخره دستگیر میشود بعد از دیالوگ با دیوید از دست آنها فرار میکند. همزمان با این اتفاقها جول هم بیدار میشود. چند نفر از افراد دیوید را شکنجه میکند و مکان الی را پیدا میکند. وقتی که به آنجا میرسد، با صحنه دلخراش خورد کردن جمجمه مرد ناآشنا، دیوید، توسط الی را شاهد میشود. جول الی را به عقب میکشد و اورا تسکین میدهد.
بعد از تلاشهای فراوان و یک سکانس ماندگار با زرافهها، بالاخره فایرفلایهایرا پیدا میکنند. الی را به سمت اتاق جراحی برده میشود تا آزمایش را شروع شود. رهبر فایرفلایها، مارلین هم آنجاست. مارلین به جول توضیح میدهد که چه حرکت انسانی بزرگی انجام داده است و چه تاثیری روی ما خواهد گذاشت که ناگهان یک جمله جول را سراسیمه میکند. مارلین به جول میگوید "ممکن است الی جان سالم به در نبرد". جول دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند. بعد از رفتن مارلین، همه افرادش را سلاخی میکند تا به الی برسد. بعد از رسیدن به اتاق جراحی، دکتر با چاقو تهدیدش میکند و جول به همه آنها شلیک میکند. جول، الی را به آغوش میکشد و با آسانسور به سمت پایین میرود تا سوار ماشین شود. بعد از سوار شدن به ماشین طی یک فلشبک متوجه میشویم که به مارلین به محض خروج از آسانسور برخورد کرده است و در حین به آغوش کشیدن الی، به مارلین شلیک میکند.
جول به سمت کمپ برادرش تام میرود و سر راه الی هم به هوش میآید. جول به الی توضیح میدهد که آنها نتوانستند با استفاده از تو واکسن بسازند و پشیمان شدند. اما الی دختر باهوشیست و باور نمیکند. بعد از پوشیدن لباسهای خودش و پیاده شدن از ماشین، سر راه جول را متوقف میکند از او قسم میخواهد، قسم اینکه آنها هرکاری توانستند کردند؛
جول: قسم میخورم
الی: باشه (باصدای آرام و زیرلب)
پایان